داستان راستان2

مهمان علی

مردی با پسرش به عنوان مهمان بر علی علیه السلام وارد شدند. علی با اکرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسید. غذا آوردند و صرف شد.بعد از غذا قنبر، غلام معروف علی، حوله ای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد. علی آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید. مهمان خود را عقب کشید و گفت:

« مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیرم و شما بشویید!»

علی فرمود:«برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع کار ثوابی بشوی؟»

باز هم ان مرد امتناع کرد. آخر علی او را قسم داد که «من می خواهم به شرف خدمت برادر مومن نائل گردم، مانع کار من مشو.» مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود:

«خواهش می کنم دست خود را درست و کامل بشویی، همان طوری که اگر قنبر می خواست دستت را بشوید می شستی، خجالت و تعارف را کنار بگذار.»

همین که از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمدبن حنفیه گفت:

«دست پسر را تو بشوی. من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر این پسر در اینجا نمی بودو تنها خود این پسر مهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود.» محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست. امام عسکری وقتی این داستان را نقل کرد فرمود:« شیعه حقیقی باید این طورباشد.»

 

جذامیها

در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود. مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری می کردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسماً از بیماری خود رنج می بردند، روحاً از تنفر و انزجار مردم رنج می کشیدند، و چون می دیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست می کردند. یک روز، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا می خوردند، علی بن الحسین زین العابدین از آنجا عبور کرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود:

«من روزه دارم، اگر روزه نمی داشتم پایین می آمدم. از شما تقاضا می کنم فلان روز مهمان من باشید.»

این را گفت و رفت.

امام در خانه دستور داد غذایی بسیار عالی و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند.

سفره ای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد.

 

مهمان قاضی

مردی به عنوان یک مهمان عادی، بر علی علیه السلام وارد شد.

روزها در خانه آن حضرت مهمان بود اما او یک مهمان عادی نبود. چیزی در دل داشت که ابتدا اظهار نمی کرد. حقیقت این بود که این مرد اختلاف دعوایی با شخص دیگری داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر علی علیه السلام طرح گردد. تا روزی خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاکمه را عنوان کرد.

علی فرمود:

«پس تو فعلاً طرف دعوا هستی؟» 

بلی یا امیرالمومنین!

خیلی معذرت می خواهم، از امروز دیگر نمی توانم از تو به عنوان مهمان پذیرایی کنم، زیرا پیغمبر اکرم فرموده است:

«هر گاه دعوایی نزد قاضی مطرح است، قاضی حق ندارد یکی از متخاصمین را ضیافت کند، مگر آنکه هر دو طرف با هم در مهمانی حاضر باشند.»

 

پیر و کودکان

پیرمردی مشغول وضو بود، اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمی دانست. امام حسن و امام حسین که در آن هنگام طفل بودند، وضو گرفتن پیرمرد را دیدند. جای تردید نبود، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است، باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد، اما اگر مستقیماً به او گفته شود وضوی تو صحیح نیست، گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او می شود، برای همیشه خاطره تلخی از او خواهد داشت. بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای خود تحقیر تلقی نکند و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود.

این دو طفل اندیشیدند تا به طور غیرمستقیم او را متذکر کنند. در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند و پیرمرد می شنید. یکی گفت:«وضوی من از وضوی تو کاملتر است.» دیگری گفت:«وضوی من از وضوی تو کاملتر است. بعد توافق کردند که در حضور پیرمرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیرمرد حکمیت کند. طبق قرار عمل کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیرمرد گرفتند. پیرمرد تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است، و به فراست مقصود اصلی دو طفل را دریافت و سخت تحت تاثیر محبت بی شائبه و هوش آنها قرار گرفت. گفت:

«وضوی شما صحیح و کامل است. من پیرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمی دانم. به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید مرا متنبه ساختید. متشکرم.»

 

پیام سعد

ماجرای پرانقلاب و غم انگیز احد به پایان رسید. مسلمانان با آنکه در آغاز کار با یک حمله سنگین و مبارزه جوانمردانه، گروهی از دلاوران مشرکین قریش را به خاک افکندند و آنان را وادار به فرار کردند، اما در اثر غفلت و تخلف عده ای از سربازان طولی نکشید که اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگیر شدند و گروه زیادی کشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اکرم و عده معدودی نبود، کار مسلمانان یکسره شده بود. اما آنها در آخر کار توانستند قوای خود را جمع و جور کنند و جلو شکست نهایی را بگیرند.

چیزی که بیشتر سبب شد مسلمانان روحیه خویش را ببازند، شایعه دروغی بود مبنی بر کشته شدن رسول اکرم. این شایعه روحیه مسلمانان را ضعیف کرد و بر عکس به مشترکین قریش جرئت و نیرو بخشید. ولی قریش همینکه فهمیدند این شایعه دروغ است و رسول اکرم زنده است، همان مقدار پیروزی را مغتنم شمرده به سوی مکه حرکت کردند. مسلمانان، گروهی کشته شدند و گروهی مجروح روی زمین افتاده بودند و گروه زیادی دهشتزده پراکنده شده بودند. جمعیت اندکی نیز در کنار رسول اکرم باقی مانده بود. آنها که مجروح روی زمین افتاده بودند، هیچ نمی دانستند عاقبت کار به کجا کشیده و آیا رسول اکرم شخصاً زنده است یا مرده؟

در این میان مردی از مسلمانان فراری از کنار یکی از مجرمین به نام سعدبن ربیع- که دوازده زخم کاری برداشته بود- عبور کرد و به او گفت:

«از قراری که شنیده ام پیغمبر کشته شده است!»

سعد گفت:

«اما خدای محمد زنده است و هرگز نمی میرد. تو چرا معطلی و از دین خود دفاع  نمی کنی؟ وظیفه ما دفاع از شخص محمد نبود که وقتی کشته شد موضوع منتفی شده باشد، ما از دین خود دفاع کردیم و این موضوع همیشه باقی است.»

از آن سوی، رسول اکرم که اصحاب خود را یاد می کرد، ببیند کی زنده است و کی مرده، کی جراحتش قابل معالجه استو کی نیست، فرمود:

« چه کسی داوطلب می شود اطلاعی صحیحی از سعدبن ربیع برای من بیاورد؟»

یکی از انصار گفت:

«من حاضرم.»

مرد انصاری رفت و سعد را در میان کشتگان یافت، اما هنوز رمقی از حیات در او بود. به او گفت:

«پیغمبر مرا فرستاده خبر تو را برایش ببرم که زنده ای یا مرده؟» سعد گفت:

«سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است، زیرا چند لحظه ای از بیشتر از زندگی او باقی نمانده است، و بگو سعد گفت: خداوند به تو بهترین پاداشها که سزاوار یک پیغمبر است بدهد.» آنگاه گفت این پیام را هم از طرف من به انصار و یاران پیغمبر ابلاغ کن، بگو سعد می گوید:« عذری نزد خدا نخواهد داشت اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید.»

هنوز مرد انصاری از کنار سعدبن ربیع دور نشده بود که سعد جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

دعای مستجاب

«خدایا مرا به خاندانم برنگردان»

این جمله ای بود که هند، زن عمروبن الجموح، پس از آنکه شوهرش مسلح شد و برای شرکت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنید. این اولین بار بود که عمروبن الجموح با مسلمانان در جهاد شرکت می کرد. تا آن وقت شرکت نکرده بود، زیرا پایش لنگ بود  و اتفاقاً به شدت می لنگید، و مطابق حکم صریح قرآن مجید، بر آدم کور و آدم بیمار جهاد واجب نیست. او هر چند خود شخصاً در جهاد شرکت نمی کرد، اما چهار شیر پر داشت که همواره در رکاب رسول اکرم حاضر بودند و هیچ کس گمان نمی کرد و انتظار نداشت که عمرو با عذر شرعی که دارد، خصوصاً با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح برگیرد و به سربازان ملحق شود.

خویشاوندان عمرو، همینکه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند:   

اولاً تو شرعاً معذوری، ثانیاً چهار فرزند سرباز دلاور داری که با پیغمبر حرکت کرده اند، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی!» گفت:

« به همان دلیل که فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم دارم. عجب! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه پیش شماها بمانم؟! ابداً ممکن نیست.»

خویشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائماً یکی پس از دیگری می آمدند که او را منصرف کنند. عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول اکرم ملتجی شد:

یا رسول الله! فامیل من می خواهند مرا در خانه حبس کنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شرکت کنم.

به خدا قسم آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم.

یا عمرو! آخر تو عذر شرعی داری، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نیست.

یا رسول الله! می دانم، در عین حال که بر من واجب نیست باز هم...

رسول اکرم فرمود:« مانعش نشوید، بگذارید برود، آرزوی شهادت دارد، شاید خدا نصیبش کند.»

از تماشایی ترین صحنه های احد صحنه مبارزه عمروبن الجموح بود که با پای لنگ، خود را به قلب سپاه دشمن می زد و فریاد می کشید:« آرزوی بهشت دارم.» یکی از پسران وی نیز پشت سر پدر حرکت می کرد. آنقدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا کشته شدند.

پس از خاتمه جنگ بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیک قضایا آگاه گردند، خصوصاً که خبرهای وحشتناکی به مدینه رسیده بود. عایشه همسر پیغمبر یکی از آنان بود. عایشه اندکی که از شهر بیرون رفت، چشمش به هند زن عمروبن الجموح افتاد در حالی که سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه می کشید. عایشه پرسید:

چه خبر؟

الحمدالله پیغمبر سلامت است. ایشان که سالم هستند دیگر غمی نداریم. خبر دیگر اینکه:«ردالله الذین کفروا بغیظهم» خداوند کفار را در حالی که پر از خشم بودند برگردانید.

این جنازه ها از کیست؟

اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است.

کجا می بری؟

می برم به مدینه دفن کنم.

هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه کشید، اما شتر به زحمت پشت سر هند راه می رفت و عاقبت خوابید عایشه گفت:

بار حیوان سنگین است، نمی تواند بکشد.

این طور نیست. این شتر ما بسیار نیرومند است،معمولاً بار دو شتر را به خوبی حمل می کند. باید علت دیگری داشته باشد. این را گفت و شتر را حرکت داد. تا خواست حیوان را به طرف مدینه ببرد دو مرتبه زانو زد و همینکه روی حیوان را به طرف احد کرد دید به تندی راه افتاد.

هند دید وضع عجیبی است. حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود، اما به طرف احد به آسانی و سرعت راه می رود. با خود گفت شاید رمزی در کار باشد. هند در حالی که مهار شتر را می کشید و جنازه ها بر روی حیوان بودند، یکسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید:

یا رسول الله! ماجرای عجیبی است؛ من این جنازه ها را روی حیوان گذاشته ام که به مدینه ببرم و دفن کنم، وقتی که این حیوان را به طرف مدینه می خواهم ببرم از من اطاعت نمی کند، اما به طرف احد خوب می آید، چرا؟

آیا شوهرت وقتی به احد می آمد چیزی گفت؟

یا رسول الله! پس از آنکه به راه افتاد این جمله را از او شنیدم «خدایا مرا به خاندانم برنگردان.»

پس همین است، دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است، خداوند نمی خواهد این جنازه برگردد. در میان شما انصار کسانی یافت می شوند که اگر خدا را به چیزی بخوانندو قسم بدهند، خداوند دعای آنها را مستجاب می کند. شوهر تو عمروبن الجموح یکی از آن کسان است.

با نظر رسول اکرم هر سه نفر را در همان احد دفن کردند. آنگاه رسول اکرم رو کرد به هند:

این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود.

یا رسول الله! از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم.

 

فرار از بستر

پیغمبر اکرم پنجاه و پنج سال از عمرش می گذشت که با دختری به نام «عایشه» ازدواج کرد.ازدواج اول پیغمبر با خدیجه بود که قبل از او دو شوهر کرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود. ازدواج با خدیجه در سن بیست و پنج سالگی پیغمبر و چهل سالگی خدیجه صورت گرفت و خدیجه بیست و پنج سال به عنوان زن منحصر به فرد پیغمبر در خانه پیغمبر بود و فرزندانی آورد و در شصت و پنج سالگی وفات کرد. پس از خدیجه پیغمبر با یک بیوه دیگر به نام «سوده» ازدواج کرد. بعد از او با عایشه دختر خانه بود وقبلاً شوهر نکرده بود و مستقیماً از خانه پدر به خانه پیغمبر می آمد ازدواج کرد.

پس از عایشه نیز، با آنکه پیغمبر زنان متعدد گرفت، هیچ کدام دختر خانه نبودند، همه بیوه و غالباً سالخورده و احیاناً صاحب فرزندان برومندی بودند.

عایشه همواره در میان زنان پیغمبر به خود می بالید و می گفت:«من تنها زنی هستم که با غیر پیغمبرآمیزش نکرده ام. او به زیبایی خود نیز می بالید و این دو جهت او را مغرور کرده بود و احیاناً پیغمبر را ناراحت می کرد.»

عایشه پیش خود انتظار داشت با بودن او پیغمبر به زن دیگر التفات نکند، زیرا طبیعی است برای یک مرد با داشتن زنی جوان و زیبا، به سر بردن با زنانی سالخورده و بی بهره از زیبایی جز تحمل محرومیت و ناکامی چیز دیگر نیست، خصوصاً اگر مانند پیغمبر بخواهد رعایت حق و نوبت همه را در کمال دقت و عدالت بنماید.

اما پیغمبر که ازدواجهای متعددش بر مبنای مصالح اجتماعی و سیاسی آن روز اسلام بود نه بر مبنای دیگر، به این جهات التفاتی نمی کرد و از آن تاریخ تا آخر عمر- که مجموعا در حدود ده سال بود- زنان متعددی از میان زنان بی سرپرست که شوهرهایشان کشته شده بودند یا به علت دیگر بی سرپرست شده بودند، به همسری انتخاب کرد.

موضوع دیگر که احیاناً سبب ناراحتی عایشه می شد این بود که پیغمبر هیچ وقت تمام شب را در بستر نمی ماند، یک سوم شب و گاهی نیمی از شب و گاهی بیشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر می برد.

شبی نوبت عایشه بود. پیغمبر همینکه خواست بخوابد جامه و کفشهای خود را در پایین پای خود نهاد، سپس به بستر رفت. پس از مکثی ، به خیال اینکه عایشه خوابیده است، آهسته حرکت کرد و کفشهای خویش را پوشید و در را باز کرد و آهسته بست و بیرون رفت. اما عایشه هنوز بیدار بود و خوابش نبرده بود. این جریان برای عایشه خیلی عجیب بود، زیرا شبهای دیگر می دید که پیغمبر از بستر برمی خیزد و در گوشه ای از اتاق به عبادت می پردازد، اما برای او بی سابقه بود که شبی نوبت اوست پیغمبر از اتاق بیرون رود. با خود گفت من باید بفهمم پیغمبر کجا می رود، نکند به خانه یکی دیگر از زنها برود! با خود گفت آیا واقعاً پیغمبر چنین کاری خواهد کرد و شبی را که نوبت من است در خانه دیگری به سر خواهد برد؟! ای کاش سایر زنانش بهره ای از جوانی و زیبایی می داشتند و حرمسرایی از زیبارویان تشکیل داده بود.

او چنین کاری هم که نکرده و مشتی زنان سالخورده و بیوه دور خود جمع کرده است. به هر حال باید بفهمم او در این وقت شب، به این زودی که هنوز مرا خواب نبرده به کجا می رود.

عایشه فورا جامه های خویش را پوشید و مانند سایه به دنبال پیغمبر راه افتاد. دید پیغمبر یکسره از خانه به طرف بقیع- که در کنار مدینه بود و به دستور پیغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بود- رفت و در کناری ایستاد. عایشه نیز آهسته از پشت سر پیغمبر رفت و خود را در گوشه ای پنهان کرد. دید پیغمبر سه بار دستها را به سوی آسمان بلند کرد، بعد راه خود را به طرفی کج کرد. عایشه نیز به همان طرف رفت.  پیغمبر راه رفتن خود را تند کرد. عایشه نیز تند کرد. پیغمبر به حال دویدن درآمد. عایشه نیز پشت سرش دوید. بعد پیغمبر به طرف خانه راه افتاد. عایشه، مثل برق، قبل از پیغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت. وقتی که پیغمبر وارد شد، نفس تند عایشه را شنید، وفرمود: «عایشه! چرا مانند اسبی که تند دویده باشد نفس نفس می زنی؟»

چیزی نیست یا رسول الله!

بگو، اگر نگویی خداوند مرا بی خبر نخواهد گذاشت.

پدر و مادرم قربانت، وقتی که تو بیرون رفتی من هنوز بیدار بودم، خواستم بفهمم تو این وقت شب کجا می روی، دنبال سرت بیرون آمدم. در تمام این مدت از دور ناظر احوالت بودم.

پس آن شبحی که در تاریکی هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودی؟

بلی یا رسول الله!

پیغمبر در حالی که مشت خود را آهسته به پشت عایشه می زد فرمود:

« آیا برای تو این خیال پیدا شد که خدا و پیغمبر خدا به تو ظلم می کنند و حق تو را به دیگری می دهند؟»

یا رسول الله! آنچه مردم مکتوم می دارند، خدا همه آنها را می داند و تو را آگاه می کند؟

آری، جریان رفتن من امشب به بقیع این بود که فرشته الهی جبرئیل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خویش را از تو مخفی کرد. من به او پاسخ دادم و پاسخ را از تو مکتوم داشتم. چون گمان کردم تو را خواب ربوده، نخواستم تو را بیدار کنم و بگویم برای استماع وحی الهی باید تنها باشم. بعلاوه ترسیدم تو را وحشت بگیرد. این بود که آهسته از اتاق بیرون رفتم. فرشتۀ خدا به من دستور داد بروم به بقیع و برای مدفونین بقیع طلب آمرزش کنم.

یا رسول الله! من اگر بخواهم برای مردگان طلب آمرزش کنم چه بگویم؟

بگو: السلام علی اهل الدیارمن المومنین و المسلمین، و یرحم الله المستقدمین منا و المستاخرین، فانّا ان شاءالله اللاحقون.

 

پسرانت چه شدند؟

پس از شهادت علی علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابی سفیان بر خلاف اسلامی، خواه و ناخواه برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی علیه السلام واقع می شد. همۀ کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستی و پیروی  علی سودی که نبرده اند سهل است، همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند. سعی داشت یک اظهار ندامت و پشیمانی از یکی از آنها با گوش خود بشنود، اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد. پیروان علی بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکاری می کردند، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگه داشتن مکتب او جرئت و جسارت و صراحت به خرج می دادند. گاهی کار به جایی می کشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس می شد و خودش و نزدیکانش  تحت تاثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب علی قرار می گرفتند.

یکی از پیروان مخلص و فداکار و بابصیرت، عدی پسر حاتم بود. عدی در راس قبیله بزرگ «طی» قرار داشت. او چندین پسر داشت. خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداکار علی بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طریف» و «طارف» در صفین در رکاب علی شهید شدند.

پس از سالها که از جریان صفین گذشت و علی علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادف روزگار عدی بن حاتم را با معاویه مواجه کرد.

معاویه برای آنکه خاطره تلخی برای عدی تجدید کند و از او قرار و اعتراف بگیرد که از پیروی علی چه زیان بزرگی دیده است، به او گفت:

«این الطرفات؟ پسرانت «طرفه » و «طریف» و «طارف» چه شدند؟»

ـ در صفین پیشاپیش علی بن ابی طالب شهید شدند.

ـ علی انصاف را درباره تو رعایت نکرد.

ـ چرا؟

ـ چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگه داشت.

ـ من انصاف را درباره علی رعایت نکردم.

ـ چرا؟

ـ برای اینکه او کشته شد و من زنده مانده ام.

می بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش می کردم.

معاویه دید منظورش عملی نشد. از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی را از کسانی که مدتها با او از نزدیک به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدی خواهش کرد اوصاف علی را همچنانکه از نزدیک دیده است برایش بیان کند. عدی گفت:

«معذورم بدار.»

ـ حتماً باید برایم تعریف کنی.

ـ به خدا قسم علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود.

به عدالت سخن می گفت و با قاطعیت فیصله می داد. علم و حکمت از اطرافش می جوشید. از رزق و برق دنیا متنفر و با شب و تنهایی شب مأنوس بود. زیاد اشک می ریخت و بسیار تفکر می کرد. در خلوتها از نفس خود حساب می کشید و برگذشته دست ندامت می سود. لباس کوتاه و زندگی فقیرانه را می پسندید. در میان ما که بود مانند یکی از ما بود. اگر چیزی از او می خواستیم می پذیرفت و اگر به حضورش می رفتیم ما را نزدیک خود می برد و از ما فاصله نمی گرفت. با اینهمه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جرئت تکلم نداشتیم، و آنقدر عظمت داشت که نمی توانستیم به او خیره شویم. وقتی لبخند می زد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار می شد. اهل دیانت و تقوا را احترام می کرد و نسبت به بینوایان مهر می ورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت . نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود، در وقتی که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود، اشکهایش بر چهره و ریشش می غلتید، مانند مارگزیده به خود می پیچید و مانند مصیبت دیده می گریست.

مثل این است که الآن آوازش را می شنوم. او خطاب به دنیا می گفت:« ای دنیا متعرض من شده ای و به من رو آورده ای؟ بر دیگری را بفریب (یا هرگز فرصتی اینچنین تو را نرسد)، تو را سه طلاقه کرده ام و رجوعی در کار نیست، خوشی تو ناچیز و اهمیتت اندک است. آه آه از توشه اندک و سفر دور و مونس کم.

سخن عدی که به اینجا رسید، اشک معاویه بی اختیار فروریخت. با آستین خویش اشکهای خود را خشک کرد و گفت:

«خدا رحمت کند ابوالحسن را، همین طور بود که گفتی. اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است؟»

ـ شبیه حالت مادری که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند.

ـ آیا هیچ فراموشش می کنی؟

ـ آیا روزگار می گذارد فراموشش کنم؟.

 

پند آموزگار

معاویه، پسر ابوسفیان، پس از آنکه در سال 41 هجری بر تخت سلطنت نشست، تصمیم گرفت با سلاح تبلیغ و ایجاد شعارهای مخالف، علی علیه السلام را به صورت منفورترین مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسائل تبلیغی را در این راه به کار انداخت: از یک طرف با شمشیر و سرنیزه جلو نشر فضائل علی را گرفت و به احدی فرصت نداد لب به ذکر حدیث یا حکایتی در مدح علی بن ابی طالب بگشاید؛ از طرف دیگر برخی دنیا طلبان را با پولهای گزاف مزدور کرد تا احادیثی از پیغمبر علیه علی علیه السلام جعل کنند.

اما اینها برای منظور معاویه کافی نبود. او گفته بود که من باید کاری که کودکان  با کینۀ علی بزرگ شوند و پیران با احساسات ضد علی بمیرند. آخرین فکری که به نظرش رسید این بود که در سراسر مملکت پهناور اسلامی لعن و دشنام علی را به شکل یک شعار عمومی و مذهبی درآورد. دستور داد همه جا روی منابر در روزهای جمعه لعن علی را ضمیمۀ خطبه کنند. این کار رایج و عملی شد. پس از معاویه نیز سایر خلفای اموی- برای اینکه علویین را تا حد نهایی تحقیر و آرزوی خلافت اسلامی را از دل آنها برای همیشه بیرون کنند- این فکر را دنبال کردند. نسلهایی که از آن تاریخ به بعد به وجود می آمدند با این شعار مأنوس بودند و خود به خود آن را تکرار می کردند. و این کار در اذهان مردم بیچارۀ ساده لوح اثر بخشیده بود، تا آنجا که یک روز مردی را به عنوان شکایت جلو حجاج  را گرفت و گفت:« فامیلم مرا از خود رانده اند و نام مرا «علی» گذاشته اند، از تو تقاضای کمک و تغییر نام دارم.» حجاج نام او را عوض کرد و گفت:« به حکم اینکه وسیله خوبی (تنفر از علی) برای کمک خواهی انتخاب کرده ای، فلان پست را به عهدۀ تو وامی گذارم، برو و آن را تحویل بگیر.» تبلیغات و شعارها کار خود را کرده بود. اما کی می دانست یک جریان کوچک، آثار تبلیغاتی را که متجاوز از نیم قرن روی آن کار شده بود از بین خواهد برد و حقیقت از پشت اینهمه پرده های ضخیم آشکار خواهد شد.

عمربن عبدالعزیز، که خود از بنی امیه بود، در ایام کودکی یک روز با سایر کودکان همسال خود مشغول بازی بود و طبق معمول تکیه کلام و ورد زبان اطفال همبازی لعن علی بن ابی طالب بود. کودکان در حالی که سرگرم بازی بودند و می خندیدند و جست و خیز می کردند، به هر بهانۀ کوچکی لعن علی را تکرار می کردند. عمربن عبدالعزیز نیز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقاً در همان وقت آموزگار وی که مردی خداشناس و متدین و با بصیرت بود از کنار آنها گذشت. به گوش خود شنید که شاگرد عزیزش علی را لعن می کند. آموزگار چیزی نگفت، از آنجا رد شد و به مسجد رفت. کم کم وقت درس رسید. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فراگیرد، اما همینکه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حرکت کرد و به نماز ایستاد و نماز را خیلی طول داد. عمر احساس کرد نماز بهانه است و واقع امر چیز دیگری است. از هر جا هست رنجش خاطری پیدا شده است.

آنقدر صبر کرد تا آموزگار از نماز فارغ شد. آموزگار پس از نماز نگاهی خشم آلود به شاگرد خود کرد.

عمر گفت:« ممکن است حضرت استاد علت رنجش خود را بیان کنند؟»

-         فرزندم! آیا تو امروز علی را لعن می کردی؟

-         - بلی.

-         از چه وقت بر تو معلوم شده که خداوند پس از آنکه از اهل بدر راضی شده بر آنها غضب کرده است و آنها مستحق لعن شده اند؟

-         مگر علی از اهل بدر بود؟

-         آیا بدر و مفاخر بدر جز به علی به کس دیگری تعلق دارد؟

-         قول می دهم دیگر این عمل را تکرار نکنم.

-         قسم بخور

-         قسم می خورم

-         این طفل به عهد و قسم خود وفا کرد. سخن دوستانه و منطقی آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز دیگر هرگز لعن علی را به زبان نیاورد؛ اما در کوچه بازار و مسجد و منبر همواره لعن علی به گوشش می خورد و می دید که ورد زبان همه است. تا اینکه چند سال گذشت و یک روز یک جریان دیگر توجه او را به خود جلب کرد که فکر او را بکلی عوض کرد:

پدرش حاکم مدینه بود. طبق سنت جاری، روزهای جمعه نماز جمعه خوانده می شد و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ایراد می کرد، و باز طبق عادتی که امویها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سبّ علی علیه السلام ختم می کرد. عمر یک روز متوجه شد که پدرش هنگام ایراد خطابه، در هر موضوعی که وارد بحث می شود داد سخن می دهد و با کمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بیان می کند، اما همینکه به لعن علی بن ابی طالب می رسد، نوعی لکنت زبان و درماندگی در او پدید می آید. این جهت خیلی مایه تعجب عمر شد؛ با خود حدس زد حتماً در عمق روح و قلب پدر چیزهایی است که آنها را نمی تواند به زبان بیاورد؛ آنهاست که خواهی نخواهی در طرز سخن و بیان او اثر می گذارد و موجب لکنت زبان او می شود.

-         پدرجان! من نمی دانم چرا تو در خطابه هایت در هر موضوعی که وارد می شوی در نهایت فصاحت و بلاغت آن را بیان می کنی، اما هنگامی که نوبت لعن این مرد می رسد مثل این است که قدرت از تو سلب می شود و زبانت بند می آید؟

-         فرزندم! تو متوجه این مطلب شده ای؟

-         بلی پدر، این مطلب در بیان تو کاملاً پیداست.

-         فرزند عزیزم! همین قدر به تو بگویم اگر این مردم که پای منبر ما می نشینند آنچه پدر تو در فضیلت این مرد می داند بدانند، دنبال ما را رها خواهند کرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت.

-         عمر که سخن آموزگار از ایام کودکی به یادش بود و این اعتراف را رسما از پدر خود شنید،  تکان سختی به روحیه اش وارد شد و با خدای خود پیمان بست که اگر روزی قدرت پیدا کند، این عادت زشت و شوم را- که یادگار ایام سیاه معاویه است- از میان ببرد.

سال 99 هجری رسید. از زمانی که معاویه این عادت زشت را رایج کرده بود در حدود شصت سال می گذشت. در آن وقت سلیمان بن عبدالملک خلافت می کرد. سلیمان بیمار شد و دانست  که رفتنی است. با اینکه طبق وصیت پدرش عبدالملک، مکلف بود برادرش یزیدبن عبدالملک را به عنوان ولایتعهد تعیین کند، اما سلیمان بنا به مصالحی عمربن عبدالعزیز را به عنوان خلیفۀ بعد از خود تعیین کرد. همینکه سلیمان مرد و وصیتنامه اش در مسجد قرائت شد، برای همه موجب شگفتی شد. عمربن عبدالعزیز در آخر مجلس نشسته بود، وقتی دید به نام او وصیت شده است گفت:«انالله و انا الیه راجعون.» سپس عده ای زیر بغلهایش را گرفتند و او را بر منبر نشانیدند و مردم هم با رضایت بیعت کردند.

جزء اولین کارهایی که عمربن عبدالعزیز کرد این بود که لعن علی را قدغن کرد. دستور داد در خطبه های جمعه به جای لعن علی آیۀ کریمۀ:« انالله یامر بالعدل و الاحسان...» تلاوت شود.

شعرا و گویندگان این عمل عمر را بسیار ستایش و نام نیک او را جاوید کردند.

 

حق برادر مسلمان

عبدالاعلی، پسر أعین، از کوفه عازم مدینه بود. دوستان و پیروان امام صادق علیه السلام در کوفه، فرصت را مغتنم شمرده مسائل زیادی که مورد احتیاج بود  نوشتند و به عبدالاعلی دادند که جواب آنها را از امام بگیرد و با خود بیاورد. ضمناً از وی درخواست کردند که یک مطلب خاص را شفاهاً از امام بپرسد و جواب بگیرد و آن مربوط به موضوع حقوقی بود که یک نفر مسلمان  بر سایر مسلمانان پیدا می کند.

عبدالاعلی وارد مدینه شد و به محضر امام رفت. سؤالات کتبی را تسلیم کرد و سؤال شفاهی را نیز مطرح نمود، اما بر خلاف انتظار او امام به همه سؤالات جواب داد مگر دربارۀ حقوق مسلمانان.

عبدالاعلی آن روز چیزی نگفت و بیرون رفت. امام در روزهای دیگر هم یک کلمه درباره این موضوع نگفت.

عبدالاعلی عازم خروج از مدینه شد و برای خداحافظی به محضر امام رفت. فکر کرد مجدداً سؤال خود را طرح کند؛ عرض کرد:« یابن رسول الله! سؤال آن روز من بی جواب ماند.»

-         من عمداً جواب ندادم.

-         چرا؟

-         زیرا می ترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و از دین خدا خارج گردید.

آنگاه امام اینچنین به سخن خود ادامه داد:

«همانا از جمله سخت ترین تکالیف الهی درباره بندگان سه چیز است:

«یکی رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران، آن اندازه که با برادر مسلمان خود آنچنان رفتار کند که دوست دارد او با خودش چنان کند.

«دیگر اینکه مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نکند و با آنها به مواسات رفتار کند.

«سوم یاد کردن خداست در همه حال، اما مقصودم از یادکردن خدا این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمدلله بگوید، مقصودم این است که شخص آنچنان باشد که تا با کار حرامی مواجه شد، یادخدا که همواره در دلش هست جلو او را بگیرد.»             

 

حق مادر

زکریا، پسر ابراهیم، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس می کرد؛ وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند. آخر بر خلاف میل پدر و مادر و فامیل، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.

موسم حج پیش آمد. زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشریف یافت. ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد. امام فرمود:

«چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد؟» گفت:

«همین قدر می توانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبر خود می گوید: «ای پیغمبر! تو قبلاً نمی دانستی کتاب چیست و نمی دانستی که ایمان چیست اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم نوری قرار دادیم و به وسیلۀ این نور هر که را بخواهیم رهنمایی می کنیم» در باره من صدق می کند.»

امام فرمود:«تصدیق می کنم، خدا تو را هدایت کرده است.»

آنگاه امام سه بار فرمود:«خدایا خودت او را راهنما باش.» سپس فرمود:«پسرکم! اکنون هر پرسشی داری بگو.» جوان گفت:«پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند، مادرم کور است، من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا می شوم، تکلیف من دراین صورت چیست؟»

آیا آنها گوشت خوک مصرف می کنند؟

- نه یا بن رسول الله، دست هم به گوشت خوک نمی زنند.

- معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.

آنگاه فرمود:«مراقب حال مارت باش. تا زنده است به او نیکی کن. وقتی که مرد جنازه او را به کسی دیگر وامگذار، خودت شخصا متصدی تجهیز جنازه او باش. دراینجا به کسی نگو که با من ملاقات کرده ای.من هم به مکه خواهم آمد، انشاءالله در منا همدیگر را خواهیم دید.»

جوان در منا به سراغ امام رفت. در اطراف امام ازدحام عجیبی بود. مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را می گیرند و پی در پی بدون مهلت سوال می کنند، پشت سرهم از امام سوال می کردند و جواب می شنیدند.

ایام حج  به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. کمر به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی و محبت به مادر کور خود فروگذار نکرد.با دست خود او را غذا می داد و حتی شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو می کرد که شپش  نگذارد.این تغییر روش پسر،خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه،برای مادر شگفت آور بود.یک رود به پسر خود گفت:

«پسر جان! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار می رفتیم، این قدر به من مهربانی نمی کردی؛ اکنون چه شده است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم، بیش از سابق با من مهربانی می کنی؟»

-         مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من این طور دستور داد.

-         خود آن مرد هم پیغمبر است؟

-         نه، او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است.

-         پسرکم! خیال می کنم خود او پیغمبر باشد، زیرا این گونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیۀ کس دیگری نمی شود.

-         نه مادر، مطمئن باش او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است. اساساً بعد از پیغمبر ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد.

-         پسرکم! دین تو بسیار دین خوبی است، از همۀ دینهای دیگر بهتر است. دین خود را بر من عرضه بدار.

جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد. مادر فرا گرفت، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. شب شد، توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد، مریض شد و به بستر افتاد.

پسر را طلبید و گفت:

«پسرکم! یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن.»

پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد. مادر همۀ آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

صبح که شد، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازۀ آن زن حاضر شدند. کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد، پسر جوانش زکریا بود.

 

محضر عالم

مردی از انصار نزد رسول اکرم آمد و سؤال کرد: «یا رسول الله! اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم هست که از شرکت در آن بهره مند می شویم، وقت و فرصت هم نیست که هر دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم می مانیم، تو کدامیک از ایندو را دوست می داری تا من در آن شرکت کنم؟»

رسول اکرم فرمود:«اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند، درمجلس علم شرکت کن. همانا شرکت در یک مجلس علم از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدیق و هزار حج غیرواجب و هزار جهاد غیر واجب بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم کجا! مگر نمی دانی به وسیلۀ علم است که خدا اطاعت می شود، و به وسیله علم است که عبادت خدا صورت می گیرد؟ خیر دنیا و آخرت با علم توأم است، همان طور که شر دنیا و آخرت با جهل توأم است.»

 

بازنشستگی

پیرمرد نصرانی، عمری کارکرده و زحمت کشیده بود، اما ذخیره و اندوخته ای نداشت، آخر کار کور هم شده بود. پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد؛ کنار کوچه می ایستاد و گدایی می کرد. مردم ترحم می کردند و به عنوان صدقه پشیزی به او می دادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملامت بار خود ادامه می داد.

تا روزی امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام از آنجا عبور کرد و او را به آن حال دید. علی به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است، ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند؟ آیا راهی دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند؟

کسانی که پیرمرد را می شناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است و تا جوانی و چشم داشت کار می کرد، اکنون که هم جوانی را از دست داده و هم چشم را، نمی تواند کار بکند، ذخیره ای هم ندارد، طبعاً گدایی می کند. علی علیه السلام فرمود:

«عجب! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید؟! سوابق این مرد حکایت می کند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است. بنابراین بر عهدۀ حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند. بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.»

 

حتی برده فروش

ماجرای علاقه مندی و عشق سوزان مردی که کارش فروختن روغن زیتون بود نسبت به رسول اکرم، معروف خاص و عام بود. همه می دانستند که او صادقانه رسول خدا را دوست می دارد و اگر یک روز آن حضرت را نبیند بیتاب می شود. او به دنبال هر کاری که بیرون می رفت، اول راه خود را به طرف مسجد(یا خانۀ رسول خدا یا هر نقطۀ دیگری که پیغمبر در آنجا بود) کج می کرد و به هر بهانه بود خود را به پیغمبر می رساند و از دیدن پیغمبر توشه برمی گرفت و نیرو می یافت، سپس به دنبال کار خود می رفت.

گاهی که مردم دور پیغمبر بودند و او پشت سر جمعیت قرار می گرفت و پیغمبر دیده نمی شد، از پشت سر جمعیت گردن می کشید تا شاید یک بار هم شده چشمش به جمال پیغمبر اکرم بیفتد.

یک روز پیغمبر اکرم متوجه او شد که از پشت سر جمعیت سعی می کند پیغمبر را ببیند. پیغمبر هم متقابلاً خود را کشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند. آن مرد در آن روز پس از دیدن پیغمبر دنبال کار خود رفت اما طولی نکشید که برگشت. همینکه چشم رسول خدا برای دومین بار در آن روز به او افتاد، با اشارۀ دست او را نزدیک طلبید. آمد جلو پیغمبر اکرم و نشست. پیغمبر فرمود:

«امروز تو با روزهای دیگر فرق داشت. روزهای دیگر یک بار می آمدی و بعد دنبال کارت می رفتی، اما امروز پس از آنکه رفتی، دو مرتبه برگشتی ، چرا؟»

گفت:« یا رسول الله! حقیقت این است که امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت که نتوانستم دنبال کارم بروم، ناچار برگشتم.»

پیغمبر اکرم دربارۀ او دعای خیر کرد. او آن روز به خانه خود رفت اما دیگر دیده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت، همه گفتند:« مدتی است او را نمی بینیم.» رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده. به اتفاق گروهی از اصحاب و یارانش به طرف «سوق الزیت» (یعنی بازاری که در آنجا روغن زیتون می فروختند) راه افتاد. همینکه به دکان آن مرد رسید دید تعطیل است و کسی نیست. از همسایگان احوال او را پرسید، گفتند: « یا رسول الله! چند روز است که وفات کرده است.»

همانا گفتند:« یا رسول الله! او بسیار مرد امین و راستگویی بود، اما یک خصلت بد در او بود.»

-         چه خصلت بدی؟

-         از بعضی کارهای زشت پرهیز نداشت، مثلاً دنبال زنان را می گرفت.

-         خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آنچنان زیاد دوست می داشت که اگر برده فروش هم می بود خداوند او را می آمرزید.               

 

گواهی ام علاء

مسلمانان در مدینه مجموعاً دو گروه بودند: گروه ساکنین اصلی، و گروه کسانی که به مناسبت هجرت رسول اکرم به مدینه، از خارج به مدینه آمده بودند. آنها که از خارج آمده بودند «مهاجرین»، و ساکنین اصلی «انصار» خوانده می شدند. مهاجرین  چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احیاناً از زن و فرزند دست شسته و عاشقانی پاکباخته بودند، سروسامان و زندگی و خانمانی از خود نداشتند. از این رو انصار با نهایت جوانمردی، برادران دینی خود را در خانه های خود پذیرایی می کردند. حساب مهمان و میزبان در کار نبود، حساب یگانگی و یکرنگی بود. آنها را شریک مال و زندگی خود محسوب می کردند و احیاناً آنها را بر خویشتن مقدم می داشتند.

عثمان بن مظعون یکی از مهاجرین بود که از مکه آمده بود و در خانۀ یکی از انصار می زیست. عثمان در آن خانه مریض شد. افراد خانه، مخصوصاً«ام اعلاء انصاری» که از زنان با ایمان بود و از کسانی بود که از ابتدا با رسول خدا بیعت کرده بود، صمیمانه از او پرستاری می کردند. اما بیماری اش روز به روز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت. افراد خانه کاملاً به قدرت ایمان و پایۀ عمل عثمان بن مظعون پی برده و دانسته بودند که او به راستی یک مسلمان واقعی بود. میزان علاقه و محبت رسول اکرم را نسبت به او نیز به دست آورده بودند. برای هر فرد عادی کافی بود که به موجب این دو سند، شهادت بدهند که عثمان اهل بهشت است. در حالی که مشغول تهیۀ مقدمات دفن بودند رسول اکرم وارد شد. ام اعلاء همان وقت رو کرد به جنازه عثمان و گفت:

«رحمت خدا شامل حال تو باد ای عثمان! من اکنون شهادت می دهم که خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.» تا این کلمه از دهان ام علاء خارج شد، رسول اکرم فرمود:

« تو از کجا فهمیدی که خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟!»

-         یارسول الله! من همین طوری گفتم وگرنه من چه می دانم.

عثمان رفت به دنیایی که در آنجا همه پرده ها از جلو چشم برداشته می شود.      

و البته من دربارۀ او امید خیر و سعادت دارم. اما به تو بگویم، من که پیغمبرم دربارۀ خودم یا دربارۀ یکی از شما اینچنین اظهارنظر قطعی نمی کنم.

ام اعلاء از آن پس دربارۀ احدی اینچنین اظهارنظر نکرد. دربارۀ هر کس که می مرد، اگر از او می پرسیدند، می گفت:

« فقط خداوند می داند که او فعلاً در چه حالی است.»

پس از مدتی که از مردن عثمان گذشت، ام اعلاء او را در خواب دید در حالی که نهری از آب جاری به او تعلق داشت. خواب خود را برای رسول اکرم نقل کرد.

رسول اکرم فرمود:

«آن نهر، عمل اوست که همچنان جریان دارد.»

 

اذان نیمه شب

در دوره خلافت امویان، تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن روز حکومت می کرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود. اما در زمان خلفای عباسی، ایرانیان تدریجاً قدرتها را قبضه کردند و پستها و منصبها را در اختیار خود گرفتند.

خلفای عباسی با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند. سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند

حتی از اشاعۀ زبان عربی در بعضی  از بلاد ایران جلوگیری می کردند. این سیاست تا زمان مأمون ادامه داشت.

پس از مرگ مأمون، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست. مأمون و معتصم از دو مادر بودند: مادر مأمون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترک. به همین سبب خلافت معتصم موافق با میل ایرانیان- که پستهای عمده را در دست داشتند- نبود. ایرانیان مایل بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند. معتصم این مطلب را درک کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادرزاده اش عباس بن مأمون به کمک ایرانیان قیام کند و کار را یکسره نماید. از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس بودند بگیرد. عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد. برای جلوگیری از نفوذ ایرانیان، نقشه کشید پای قدرت دیگری را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد. برای این منظور گروه زیادی از مردم ترکستان  و ماوراءالنهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت کوچ داد و کارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت. معتصم از آن نظر که به ترکها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت روز به روز میدان را برای آنان بازتر می کرد. از این رو در مدت کمی اینان یکه تاز میدان حکومت اسلامی شدند. ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام  وفادار بودند، اما چون از آغاز ورودشان به عاصمۀ تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصلۀ زیادی نبود، به معارف و آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند و خلق وخوی اسلامی نیافته بودند؛ برخلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و خود پیشقدم خدمتگذاران اسلامی به شمار می رفتند. در مدتی که ایرانیان زمام امور را در دست داشتند، عامۀ مسلمین راضی بودند. اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامۀ مردم ناراضی  و خشمگین ساختند.

سربازان ترک هنگامی که بر اسبهای خود سوار می شدند و در خیابانها و کوچه های بغداد به جولان می پرداختند، ملاحظه نمی کردند که انسانی هم در جلو راه آنها هست. از این رو بسیار اتفاق می افتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگد مال می شدند.

مردم آنچنان به ستوه آمدند که از معتصم تقاضا کردند پایتخت را از بغداد به جای دیگر منتقل کند.

مردم در تقاضای خود یادآوری کردند که اگر مرکز را منتقل نکند با او خواهند جنگید. معتصم گفت:«با چه نیرویی می توانند با من بجنگند؟! من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم!»

«با تیرهای شب؛ یعنی با نفرینهای نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد.»

معتصم پس از این گفتگو با تقاضای مردم موافقت کرد و مرکز را از بغداد به سامرا منتقل کرد.

پس از معتصم، در دورۀ واثق و متوکل و منتصر و چند خلیفۀ دیگر نیز ترکها عملاً زمام امور را در دست داشتند و خلیفه دست نشاندۀ آنها بود. بعضی از خلفای عباسی درصدد کوتاه کردن دست ترکها برآمدند اما شکست خوردند. یکی از خلفای عباسی که به کارها سر و صورتی داد و تا حدی از نفوذ ترکها کاست «المعتضد» بود.

در زمان معتضد، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمی توانست وصول کند، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود، اما هر وقت به دربار می آمد دستش به دامان خلیفه نمی رسید، زیرا دربانان و مستخدمین درباریبه او راه نمی دادند.

بازرگان بیچاره از همه مأیوس شد و راه چاره ای به نظرش نرسید، تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در «سه شنبه بازار» راهنمایی کرد و گفت این خیاط می تواند گره از کار تو باز کند. بازرگان پیر نزد خیاط رفت. خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت. این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد. با اصرار زیاد از خیاط پرسید:«چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت می کنند؟»

خیاط گفت:« من داستانی دارم که باید برای تو حکایت کنم: روزی از خیابان عبور می کردم؛ زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان می گذشت. اتفاقاً یکی از افسران ترک در حالی که مست باده بود از خانۀ خود بیرون آمده جلو در خانه ایستاده بود ومردم را تماشا می کرد. تا چشمش به آن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانۀ خود کشید.

فریاد استغاثۀ زن بیچاره بلند شد، داد می کشید:

ایهاالناس به فریادم برسید، من اینکاره نیستم، آبرو دارم، شوهرم قسم خورده اگر یک شب در خارج خانه به سر برم مرا طلاق دهد، خانه خراب می شوم. اما هیچکس از ترس جرأت نمی کرد جلو بیاید.

من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند، اما او با چماقی که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم شکست و زن را به داخل خانه برد. من رفتم عده ای را جمع کردم و اجتماعاً به در خانۀ آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا کردیم. ناگهان خودش با گروهی از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همۀ ما را کتک زدند.

جمعیت متفرق شدند، من هم به خانۀ خود رفتم، اما لحظه ای از فکر زن بیچاره بیرون نمی رفتم. با خود می اندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگی اش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانۀ خود راه نخواهد داشت. تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم. ناگهان نقشه ای در ذهنم مجسم شد؛ با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست،  اگر الآن آواز اذان را بشنود خیال می کند صبح است و زن را رها خواهد کرد و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد می تواند به خانۀ خود برگردد.

فوراً رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد اذان را بلند کردم. ضمناً مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد می شود یا نه. ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه می پرسیدند این کسی که در این وقت شب اذان گفت کیست؟ من ضمن اینکه سخت وحشت کردم، خودم را معرفی کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم. گفتند زود بیا پایین که خلیفه تو را خواسته است. مرا نزد خلیفه بردند. دیدم خلیفه نشسته منتظر من است. از من پرسید چرا این وقت شب اذان گفتی؟ جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم. همان جا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند. آنها را حاضر کردند. پس از بازپرسی مختصری دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه نزد شوهرش  فرستاد و تأکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او به خوبی نگهداری نکند و از او به خوبی نگهداری کند، زیرا نزد خلیفه مسلم شده که زن بی تقصیر بوده است.

آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین برنامۀ ابتکاری را اجرا کن، من رسیدگی می کنم. این خبر در میان مردم منتشر شد. از آن به بعد اینها از من کاملاً حساب می برند. این بود که تا من به این افسر مدیون فرمان دادم فوراً اطاعت کرد.»

 

شکایت از شوهر

علی علیه السلام در زمان خلافت خودکار رسیدگی به شکایات را شخصاً به عهده می گرفت و به کس دیگری واگذار نمی کرد. روزهای بسیار گرم که معمولاً مردم، نیمروز در خانه های خود استراحت می کردند او در بیرون دارالاماره در سایۀ دیوار می نشست که اگر احیاناً کسی شکایتی داشته باشد بدون واسطه و مانع شکایت خود را تسلیم کند. گاهی در کوچه ها و خیابانها راه می افتاد، تجسس می کرد و اوضاع عمومی را از نزدیکک تحت نظر می گرفت.

یکی از روزهای بسیار گرم، خسته و عرق کرده به مقر حکومت مراجعت کرد. زنی را جلو در ایستاده بود. همینکه چشم زن به علی افتاد جلو آمد و گفت شکایتی دارم: «شوهرم به من ظلم کرده، مرا از خانه بیرون نموده، به علاوه مرا تهدید به کتک کرده و اگر به خانه بروم مرا کتک خواهد زد. اکنون به دادخواهی نزد تو آمده ام.»

-         بندۀ خدا! الآن هوا خیلی گرم است، صبر کن عصر هوا قدری بهتر بشود، خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به کار تو خواهم داد.

-         اگر توقف من در بیرون خانه طول بکشد، بیم آن است که خشم او افزون گردد و بیشتر مرا اذیت کند. علی لحظه ای سر را پایین انداخت، سپس سر را بلند کرد در حالی که با خود زمزمه می کرد و می گفت:

«نه، به خدا قسم نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را تأخیر انداخت. حق مظلوم را حتماً باید از ظالم گرفت و رعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون کرد تا با کمال شهامت و بدون ترس و بیم  در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه کند.»

-         بگو ببینم خانۀ شما کجاست؟

-         فلان جاست.

-         برویم.

-         علی به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد کرد:

« اهل خانه! سلام علیکم.»

جوانی بیرون آمد، که شوهر همین زن بود. جوان علی را نشناخت، دید پیرمردی که در حدود شصت سال دارد به اتفاق زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است، اما حرفی نزد. علی علیه السلام فرمود:

«این بانو که زن تو است از تو شکایت دارد، می گوید: تو به او ظلم و او را از خانه بیرون کرده ای. بعلاوه تهدید به کتک نموده ای. من آمده ام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیکی و مهربانی کن.»

-         به تو چه مربوط که من با زنم خوب رفتار کرده ام یا بد؟! بلی من او را تهدید به کتک کرده ام، اما حالا که رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف می زنی او را زنده زنده آتش خواهم زد.

-         علی از گستاخی جوان برآشفت، دست به قبضۀ شمشیر برد و از غلاف بیرون کشید. آنگاه گفت:

«من تو را اندرز می دهم و امر به معروف و نهی از منکر می کنم، تو این طور جواب مرا می دهی؟! صریحاً می گویی من این زن را خواهم سوزاند؟! خیال کرده ای دنیا این قدر بی حساب است؟!»

فریاد علی که بلند شد مردم عابر از گوشه و کنار جمع شدند. هر کس که می آمد، در مقابل علی تعظیمی کرد و می گفت:

« السلام علیک یا امیرالمومنین.»

جوان مغرور تازه متوجه شد با چه کسی روبرو است، خود را باخت و به التماس افتاد: یا امیرالمومنین! مرا ببخش، به خطای خود اعتراف می کنم. از این ساعت قول می دهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم، هر چه فرمان دهد اطاعت کنم. علی رو کرد به آن زن و فرمود:

« اکنون برو به خانۀ خود، اما تو هم مواظب باش که طوری رفتار نکنی که او را به اینچنین اعمالی وادار کنی.»

 

کارهای خانه

علی بن ابی طالب علیه السلام و زهرای مرضیه سلام الله علیها پس از آنکه به هم ازدواج کردند و زندگی مشترک تشکیل دادند، ترتیب و تقسیم کارهای خانه را به نظر و مشورت رسول اکرم واگذاشتند، به آن حضرت گفتند:

 «یا رسول الله ما دوست داریم ترتیب و تقسیم کارهای خانه با نظر شما باشد.»

  پیامبر کارهای بیرون از خانه را به عهدۀ علی و کارهای داخلی را به عهدۀ زهرای مرضیه گذاشت. علی و زهرا از اینکه نظر رسول خدا را در زندگی خصوصی خود دخالت دادند و رسول خدا با مهربانی و محبت خاص از پیشنهاد آنها استقبال کرد و نظر داد، راضی و خرسند بودند. مخصوصاً زهرای مرضیه از اینکه رسول خدا او را از کار بیرون معاف کرد خیلی اظهار خرسندی می کرد، می گفت:

«یک دنیا خوشحال شد که رسول خدا مرا از سروکار پیدا کردن با مردان معاف کرده است.»

از آن تاریخ کارهایی از قبیل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خرید بازار را علی انجام می داد، وکارهایی از قبیل آرد کردن گندم و جو به وسیله آسیا دستی و پختن نان و آشپزی و شستشو و تنظیف خانه به وسیلۀ زهرا صورت می گرفت.

در عین حال علی علیه السلام هر وقت فراغتی می یافت در کارهای داخلی به کمک زهرا می پرداخت. یک روز پیامبر به خانۀ آنان آمد و آنان را دید که با هم کار می کنند. پرسید کدامیک از شما خسته تر هستید تا من به جای او کار کنم؟ علی عرض کرد: «یا رسول الله! زهرا خسته است.»

رسول اکرم به زهرا استراحت داد و لختی خود به کار پرداخت. از آن طرف هر وقت برای علی گرفتاری یا مسافرت یا جهادی پیش می آمد زهرای مرضیه کار بیرون را نیز انجام می داد.

این روش همچنان ادامه داشت؛ علی و زهرا کارهای خانۀ خود را خودشان انجام می دادند و خود را به خدمتکاری نیازمند نمی دیدند.

تا آنکه صاحب فرزندانی شدند و کودکانی عزیز در کلبۀ محقر ولی روشن و با صفای آنها چشم گشودند. در این هنگام طبعاً کار داخلی خانه زیادتر و زحمت زهرا افزون گشت.

یک روز علی علیه السلام دلش به حال همسر عزیزش سوخت، دید رُفت و روب خانه و کارهای آشپزی جامه های او را غبارآلود و دودی کرده، بعلاوه از بس که با دستهای خود آسیا دستی را چرخانیده  دستهایش آبله کرده و بند مشک آب که در مواقعی به دوش کشیده و از راه دور آورده روی سینه اش اثر گذاشته است. به همسر عزیزش پیشنهاد کرد به حضور رسول اکرم برود و از آن حضرت خدمتکاری برای کمک خودش بگیرد.

زهرا پیشنهاد را پذیرفت و به خانۀ رسول اکرم رفت. اتفاقاً در آن وقت گروهی در محضر رسول اکرم نشسته و مشغول صحبت بودند. زهرا شرم کرد در حضور آن جمعیت تقاضای خود را عرضه بدارد، به خانه برگشت. رسول اکرم متوجه آمد و رفت زهرا شد، فهمید که دخترش با او کار داشته و چون موقع مقتضی نبود مراجعت کرده است.

صبح روز بعد رسول اکرم به خانه آنها رفت. اتفاقاً علی و زهرا در آن وقت پهلوی یکدیگر آرمیده و یک روپوش روی خود کشیده بودند. رسول خدا از بیرون اتاق با آواز بلند گفت:

« السلام علیکم »

علی و زهرا از شرم جواب ندادند.

بار دوم گفت:«السلام علیکم.»                           

باز هم سکوت کردند.

سومین بار فرمود:«السلام علیکم.»

رسول اکرم رسمش این بود که هر گاه به خانۀ کسی می رفت، از پشت در خانه یا در اتاق با آواز بلند سلام می کرد، اگر جواب می دادند اجازۀ ورود می خواست و اگر جواب نمی دادند تا سه بار سلام خود را تکرار می کرد، اگر باز هم جواب نمی شنید مراجعت می کرد.

علی علیه السلام دید اگر جواب سلام سوم پیغمبر را ندهند پیغمبر مراجعت خواهد کرد و از فیض زیارت آن حضرت محروم خواهند ماند، از این رو با آواز بلند گفت:

« وعلیک السلام یا رسول الله! بفرمایید.»

پیغمبر وارد شد و بالای سر آنها نشست. به زهرا گفت:

«تو دیروز پیش من آمدی و برگشتی، حتماً کاری داشتی، کارت را بگو!»

علی عرض کرد:« یا رسول الله اجازه بدهید من به شما بگویم که زهرا برای چه کاری آمده بود. من زهرا را پیش شما فرستادم. علتش این بود: من دیدم کارهای داخلی خانه زیاد شده و زهرا به زحمت افتاده است، دلم به حالش سوخت. دیدم رُفت و روب خانه پای اجاق رفتن، جامه های زهرا را غبارآلود و دودی کرده، دستهایش در اثر گرداندن آسیادستی آبله کرده، بند مشک آب روی سینه اش اثر گذاشته است؛ گفتم بیاید به حضور شما تا مقرر فرمایید از این پس ما خدمتکاری داشته باشیم که کمک زهرا باشد.»

رسول اکرم نمی خواست که زندگی خودش  یا عزیزانش از حد فقرای امت- که امکانات خیلی کمی داشتند- بالاتر باشد، زیرا مدینه در آن ایام در فقر و احتیاج به سر می برد. مخصوصاً عده ای از فقرای مهاجرین با نهایت سختی زندگی می کردند. از آن طرف با روحیۀ دخترش آشنایی داشت و می دانست زهرا چقدر شیفتۀ عبادت و معنویت است و ذکر خدا چقدر به او نیرو و نشاط می دهد! از این جهت فرمود:

« میل دارید چیزی به شما یاد بدهم که از همۀ اینها بهتر باشد؟»

-         بفرمایید یا رسول الله!

-         هر وقت خواستید بخوابید، سی و سه مرتبه ذکر سبحان الله و سی و سه مرتبه ذکر الحمدالله و سی و چهار مرتبه ذکر الله اکبر را فراموش نکنید. اثری که این در روح شما می بخشد، از اثری که یک خدمتکار در زندگی شما  می بخشد بسی افزونتر است...

-         زهرا که تا این وقت هنوز سر را از زیر روپوش بیرون نیاورده بود، سر را بیرون آورد و با خوشحالی و نشاط سه بار پشت سر هم گفت:

« به آنچه خدا و پیغمبر خشنود باشند خشنودم.»