طناب یا خدا

کوهنوردی می خواست ازبلندترین کوه بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغازکرد ولی ازآنجا که افتخارکار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها ازکوه بالا برود.

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیزرا نمی دید. همه  چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...همانطورکه از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده بود به قله کوه، پایش لیزخورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...

درحال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...

همچنان سقوط می کرد و درآن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش می آمد. اکنون فکرمی کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...

ناگهان احساس کرد که طناب به دورکمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آن که فریاد بکشد : " خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پرطنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:

" از من چه می خواهی ؟

-         ای خدا نجاتم بده !

-         واقعا باور داری که من نمی توانم تو را نجات بدهم؟

-         البته که باور دارم.

-         اگر باور داری ، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!

یک لحظه سکوت ...و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد...

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!